داستان
کفش هايش انگشت نما شده بود و جيبش خالي!يک روز دل انگيز بهاري از کنار مغازه اي مي گذشت ؛ مأيوسانه به کفشها نگاه مي کرد و غصه ي نداشتن بر همه ي وجودش چنگ انداخته بود .ناگاه! جواني کنارش ايستاد ، سلام کرد و با خنده گفت : چه روز قشنگي ! مرد به خود آمد ، نگاهي به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سيما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهايش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگي پايين آورد و عرق کرده ، دور شد .لحظاتي بعد ، عقل گريبانش را گرفته بود و بر او نهيب مي زد که : غصه مي خوردي که کفش نداري و از زندگي دلگير بودي ؛ ديدي آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگي خوشنود ! به خانه که رسيد از رضايت لبريز بود.کفش يا پا